داستــان تبــر





داستــان تبــر

سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد ... استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید، تبرش را در آورد و زد ... زد ... محکم و محکم تر ...
به خود میبالیدم، دیگر نمی خواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، او تنومند تر بود ...
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم، نه تخته سیاه مدرسه ای، نه عصای پیر مردی ...
خشک شدم ..
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه ...
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن !
ای انسان، تا مطمئن نشدی، احساس نریز ... زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن، خشک می شود !!!!




نظرات شما عزیزان:

باران
ساعت15:45---22 مرداد 1391
سوختم

باران بزن شاید تو خاموشم کنی

شاید امشب سوزش این زخمها را کم کنی

آه باران ، من سراپای وجودم آتش است

پس بزن باران ، بزن شاید تو خاموشم کنی


ایوب
ساعت18:34---14 مرداد 1391
سلام

بایک غزلی ساده به روزم
ای کاش بیایی و بخوانی


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





از دلـــِ:باران| چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:, | 19:9 | + | موضوع: <-PostCategory-> |





Susa Web Tools

كد تغيير شكل موس

كد تغيير شكل موس


جدیدترین قالبهای بلاگفا


جدیدترین کدهای موزیک برای وبلاگ